......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.
......[      AhmadAli    Kargaran        ]......

......[ AhmadAli Kargaran ]......

Artist .environmental art & site spesific installation .Born in Gambroon city. Iran.

"مرده ها زودتر می فهمند "

هرموز ، روز، سر بالایی جاده معدن گلک  به سمت دشت  گوسَغی

 

ناگهان با مشت محکم زد روی سقف کابین  و با صدای بلند داد زد امین، وایستا وایستا  ، امین ترمز زد، سرش را از شیشه جلو بیرون کرد و گفت: چه گفتی حمیده؟ امین این را نگفته بود حمیده از پشت تویوتای جگری پریده بود پایین. دست کرد با سرعت دستگیره ی درِ سمت راننده را گرفت و در را باز کرد و گفت : تیماس بپر پایین، این چه جور رانندگی ست؟ تیماس هاج و واج مانده بود که حمیده از ماشین کشیدش بیرون، دوباره گفت : امین امین الان است که  این بدختِ تویوتا بالا بیاورد، بعد دستش را برد از زیر فرمان ماسماسک کاپوت را کشید و با صدای تق کاپوت جگری پرید بالا، دود رفت به  هوا با صدای اینجوری فِشششش، همه رفتیم  جلو ماشین ایستادیم  ، امین با احتیاط کاپوت را بالا زد و با تعجب پرسید : حمیده از کجا می دانستی؟ فقط یک کلام گفت : "مرده ها زودتر می فهمند "

  ادامه مطلب ...

بُت گورون


حدود سی سال پیش من موسا عامری پور و موسا کمالی تصمیم گرفتیم نمایشگاهی از طراحی ها و نقاشی های مان را در معبد هندوها ( بُت گوروُن) برگزار کنیم . معبد متروکه بود ، بی هیچ در و پیکری ، هنوز سنگ‌ نبشته ی هندوها در  گوشه و کنار حیاط پخش بود ،  تصمیم مان که قطعی شد  به هزار مشکل برخوردیم، معبد گرم بود و باید برای خنک شدن آن چاره ای میکردیم ، دوستی داشتیم مسئول امور اتباع خارجی بود رفتیم از اداره مذکور دو تا  کولر امانت گرفتیم با ضمانت نامه کتبی و یک فقره چک به ارزش ریالی آنها ، چک را هم دوست نقاشمان باقر ذاکری که کارمند  بود لطف کرد ، کولر  ها را با وانت دوستی دیگر آوردیم معبد ،  یک روز پیش از گشایش نمایشگاه رفتیم برای حفظ آبروداری یک  خاور قلوه سنگ نیمه شب  باز به همت دوستی دیگر به حیاط معبد آوردیم تا از درب ورودی 

ادامه مطلب ...

گرسنگی

صبح قبل از اجرای کار رفتم بازار روز بندرعباس ، تمام مغازه های گوشت فروشی را زیر پا نهادم ، می گفتم :آغا استخوان دارید می گفتند: نع ما  نداریم  آغا.ظهر شده بود و دیگر نامید شده بودم ، انتهای بازار تنها مغازه ای بود که نرفته بودم همان مغازه ی ابتدای بازار« مَشی» با ناامیدی و خستگی وارد شدم  گفتم : استخوان دارید آغا ؟ گفت : نه  خالو نداریم در را که پشت سرم بستم با صدای بلند گفت: استخوان چه؟ مرغ! گفتم نه گاو، گفت : بهش نمی گن استخوان خالو میگن « قلم» . بیا تو ، چقدر می خوای ، گفتم : دو کیلو ، گفت کیلویی نیست خالو، دانه ای هست ، برای سوپ مگه نمی خوای گفتم : سوپ! گفت : بله پس برای کباب! گفتم نه برای سوپ نه کباب برای دود برای درد، بهش بر خورد گفت : مسخره کردی خالو . گفتم نه ببخشید راستش منظور شما بیشتر مسخره بود تا من. خلاصه کلافه از چند ساعت گشتن نشستم و کوتاه آمدم و خالو قصاب داستان قلم و سوپ قلم را برایم تعریف کرد ، اینکه خیلی ها می آیند استخوان گاو را دانه ای می خرند برای یک وعده غذای ارزان قیمت ، از آنجاییکه در سفره غذایی بندر چنین غذایی نبود و  چکوو و میگو و سینگوو مُمغ و نهایت گاریز ته نداری بود، برایم تازگی داشت و صد البته چقدر همراستا با کار شد .  ادامه مطلب ...

ساخت کمپ رویداد هنر هرموز 1386


بخشی از مجموعه کتاب «  خاطرات شکل گیری هنر معاصر در هرموز»

.. سال ها بعد از تداوم و انسجام فعالیتهای هنری با تمرکز بر « هنر خارج از مرکز » و ایجاد فضایی متفاوت از جریان غالب که رویکردی غیر همسو با ذهنیات فردی ام داشت ، قالبی از رویدادها را در نظر داشتم که تکلیف خودش را با سیر معمول مشخص کند به همین دلیل از همان اوایل دهه هشتاد این رویدادها علاوه بر اجرایشان در محیط طبیعی و پیرامونی و دعوت از هنرمندان مستقل سه ویژگی مهم داشت اول اینکه هیچ قضاوت و داوری چه در ارایه اثر و چه در اجرای اثر نباشد. دوم آنکه در نحوه برگزاری رویداد هیچ چارت مشخص مدیریتی و معمول نباشد برای  انجام کارها یک تیم بصورت گروهی و همطراز داوطلبانه همه امور را پیش ببرد شرکت کننده ها در هنگام رویداد با سلسله مراتب دبیر و مدیر و مسئول اداری طرف نباشند همه ی اجرا را  یک گروه در  سطح همسان انجام دهد. و سوم  آنکه سانسور تعطیل، هیچ اثر پیشنهادی به لحاظ محتوا حذف نخواهد شد. با این رویکرد سال ۱۳۸۶ رویداد هنر پیرامونی و معاصر در هرموز انجام شد.

دی ماه ۸۶ بود و قبل از رویداد به همراه یک گروه تازه کار و البته عجیب، کاری  که همشان بعدها رفاقتی مداوم و کاری را پیش گرفتند به اتفاق  برادران تیماس امین و نبی، هادی‌ها بانوج‌و علیشاپور  کمبوجیه پشتگل و چند تا رفقایشان لوازم برپایی کمپ را از اسکله شیلات بار قایق زدیم و راهی هرمز شدیم مستقیم رفتیم ساحل نوک دور ، سه شبانه روز یا امکانات اولیه همانجا ماندیم و فضا را ساختیم یک کمپ ساحلی. یک روز مانده بود به اجرا برگشتم بندر برای هماهنگی حرکت هنرمندان به جزیره و البته گشایش نمایشگاه ام، بعد از افتتاح دریا طوفانی شد و خیلی هامان مجبور شدیم در همان گالری بمانیم  از قضا روز آغاز رویداد باد نعشی گرفت  و به هر مشقتی بود همه هنرمندان خودشان را  به ساحل شرقی هرموز رساندند . ...



همه آمدند از کرمان و بوشهر و شیراز و اراک و شهرهای دیگر و البته اساتیدی که برای برگزاری کارگاه پرفورمنس از آلمان آمده بودند .شب ها را همانجا می ماندیم اجرا بود و ارایه کار  و یا کارگاه آموزشی و روزها در امتداد یک کیلومتری ساحل پرفورمنس آرت و اینستالیشن  و هنر پیرامونی... محمد سایبانی که هسته فکری رویداد بود قرار شد برای ساخت یک اثر فاخر هنری که البته کاربردی هم باشد اقدام کند این اثر محمد بهمراه گروهش پیمان بخشی و رضا رمضان پور و بابک، سه روز مداوم طول کشید تا ساخته شود آخرش هم ساعت های پایانی رویداد  همه شرکت کننده ها با ساز و دهل و چمک آن را افتتاح کردند، کانسپت چوال آرت محمد قرار بود کاربردی باشد اما ...

احسان رضایی از این روند فیلمی ساخت در دو لت که از یک طرف سایبانی و گروهش با سر و صدا و هیاهو داشتند اثر می ساختندو در آن دیگر فیلم من در کنار دریا با کندی و سکوت مجسمه ای برای دریا می ساختم.

احمد علی کارگران 


[Seppuku] سِپــــــــــــُــــــــــــــــــوکُـــــــــــــــو

Seppuku

سپوکو

 

 

باور کنید خیلی از داستان ها احمقانه اند و احمق تر کسی که این داستان  ها را باور می کند و پی اش را می گیرد ، یکی اش خود من . امروز که هجده تیر نود و هشت است سر ظهر لا مصب و گرم بندرعباس ایستاده ام وسط میدان شهربانی ،سرم را بالا گرفته ام و نیم ساعت است زل زده ام به بالا،  چرا  ؟ به خاطر همین دلیل مزخرف . کرم بیخودی که چند روزی است بعد از شنیدنش از دهان یک کماد پشت شهری به جانم افتاده است.

یک ) : تیر نود و هشت

  ادامه مطلب ...

«انــــــگشت چپ نــــــــــــــــــمناک»

«انگشت چپ نمناک»
زمانی ازسال هست که دریا خودش را تا حد ممکن بالا می‌کشد. آن‌وقت است که تمام بدن‌های چال شده در شوریِ دریا نفس می‌کشند، لاشه‌های تهی از گوشت و خون، هیکل‌های سفید و بی‌نهایت سبک، بالا می‌آیند و بر سطح خشک خاک مسلط می‌شوند در همان حدود که ارتفاع از سطح آب زیر صفر است.

  ادامه مطلب ...

[ مـــــــکالمه ای با یک مـــــــــرده]


 

مکالمه ای با یک مرده
حدود یک متر با هم فاصله داشتیم اولین بار بود که می دیدمش ،دستمان را به سمت هم دراز کردیم اما بهم نرسیدند انگار چشمم در تخمین فاصله اشتباه کرده بود حس کردم کمی دورتر است ، البته گمان نکنم دستهایش را دیده بودم حسش کرده بودم که دارند به طرفم می آیند . حالا که درست فکر می کنم و آن صحنه را دوباره مرور می کنم می بینم فقط چشمایش را دیده ام فقط دو تا چشم بود . گفت : با شکوه ترین مرگی که دلت می خواهد چیست ؟ از کلمه ی باشکوه اش خوشم نیامد مکث کردم داشتم توی دلم می گفتم با شکوه چه مسخره است که دوباره گفت : مزخرفترین شکل مردنت را بگو? راستش از این سوالش خوشش آمد توی ذهنم داشتم مرور می کردم حالات مختلف مرگ را که دوباره حس کردم آن چشمها دورتر رفته اند گفتم لابد بخاطر نور کم پلاتو است از آنجایکه دست روی نکته حساسی گذاشته بود بی خود نبود که من هم کیف کنم هم با خودم فکر کنم این توهم فاصله هم لذتی دارد الان.

  ادامه مطلب ...