ای
ناکو سائلن
دستهای خلیفه را جمع کردم و گذاشتمشان روی سینهاش. سرد بود و کمی هم ورمکرده، ریش بلند و سفیدش تا زیر قفسهی سینهاش میرسید. به چشمهایش نگاه کردم باز بودند و رو به آسمان، دست کردم که ببندمشان دستم که از روی صورتش رد شد دیدم چشمانش هنوز باز است دوباره دستم را بردم روی صورتش و با کمی فشار بیشتر سعی کردم این دفعه ببندمشان، بسته نمیشدند، صاف زل زده بودند به آسمان.
لبهی گودال از چهارگوشه چهار هیکل دراز که نمیتوانستم صورتشان را ببینم ایستاده بودند خشک و بیحرکت مثل ستونی نرم و خیس کشیده و دراز که تا چشمم میدید رفته بودند بالا. طوری که واقعن هر چه زل زدم که چهرهشان را ببینم چیزی پیدا نبود فقط حس کردم حالتی دارند انگار گردنشان را خم کردهاند و سرشان رو به پایین است و دارند به خلیفه نگاه میکنند.
منتول
را محکمتر کوبیدم به ته گودال، حالا گودال بهاندازه دو سر من عمیق شده بود،
گفتم: خوب است خلیفه، بهاندازهای که خواستی گود شده، گفتی به درازای قد باید
زمین را بکنم، ببین گمان کنم از قد هم بیشتر است. گفت: خوب است، آفران! آن گوشه را
هم صاف کن، گور باید مثل باد صاف باشد،
شروع
که کردم به صاف کردن گور گفت: معدهام درد میکند، میشود بروی دو تا قرص امپرازول
برایم بیاوری. گفتم: امپرازول وسط این جزیره کجا بود چه فرقت میکند بخوری یا
نخوری مردهای خلیفه میفهمی گفت: اگر نخورم بادها نمیروند، فهمیدم دوباره لج
کرده، سرم را بالا کردم رو به بادها گفتم: خلیفه معدهاش درد دارد امپرازول میخواهد،
نه تکانی نه صدایی، فایدهای نداشت بادها فقط خیره بودند به بابایشان. کشانکشان
خودم را رساندم به لبهی گور. دیدم حمید ملاحسینی گوشهی گودالی نشسته و طبق معمول
سوت میزند. گفتم حمید میتوانی بروی گرازوییه دو تا قرص امپرازول برای خلیفه
بیاوری؟ گفت: باشد احمد، بپرس قرصهایش را کجا میگذارد؟ گفتم: خلیفه ملاحسینی میگوید
قرصهایت کجاست؟ گفت: توی تولک آویزانش کردهام به نغار. حمید آوازخوان پرید و
رفت: نَغارِن که نَجارِن، کَغارِن که نَغارِن. نَغارِن که ... کو کو کو کاکا ایسُف ...
چرخیدم
سمت قبله و شروع کردم به کندن لَحَد، بهاندازه درازای هیکلش و به گودی حدود بازوی
دستانش کندم. آهسته کشیدمش سمت لحد، اول پاهایش را گذاشتم زیر و بعد کمکم هلش
دادم داخل لحد. سرش جا نشد، دوباره بیرونش آوردم و حساب کردم باید بهاندازه یک
وجب از سمت سرش را بکنم، تمام که شد دوباره بردمش توی لحد، بازهم جایش نشد، دقت
کردم، فکر کنم این دفعه هم بهاندازه یک وجب کم بود، درش آوردم، اول خلیفه را وجب
کردم دوازده وجب بود، لحد را اندازه کردم آنهم دوازده وجب. عجب پس چرا جا نمیشود.
لحد را یک وجب دیگر دراز کردم و خلیفه را کشاندم تویش باز جایش نشد انگار باز یک
وجب کم بود. بارها و بارها هی میکندم و هی خلیفه درازتر میشد. کلافه شده بودم
خورشید هم از وسط گور تکان نمیخورد کلهام داغ شده بود داد زدم: مردنت هم باد
دارد. آخر چرا من؟ چرا امروز؟ نمیشد برای از خاک به باد شدنت جای دیگری، میشدی؟
بعله حق با تو بود بادها زیر نیامدند دارم میبینم چهارگوشهی قبرت راست ایستادهاند
نمیتوانند زیر بیایند حق با تو بود ولی من چه میدانستم یک ساعت پیش چه میگفتی
من که به این چیزها باور ندارم. اهل باد که نیستم، اهل خاکم، اهل کثافت، اهل عقل،
نه هوا.
دقیقهای
که گذشت از خودم خجالت کشیدم آرام گفتم: ببین خلیفه! جماعت همه آن بالا منتظرند تا
تو را خاک کنم. اینقدر با من لج نکن. مرگ که شوخی نیست بابا. باور کن اگر بمیری
این زندهها دعای خیرت میکنند. اینها همه معطل تواند مردم را زابرا نکن، باشد؟
گفت: امپرازول.
گفتم:
تقصیر من نیست، حمید ملاحسینی همیشه همینطوری ست لابد با خودش فکر کرده همهی اینها
شوخی است و باور نکرده تو مردهای. فکر کنم هیچکس باورش نشده، نه این بادها که
گوشهی قبرت ایستادهاند نه سممای سردت نه لحد تنگ و کوچکی که هر چه میکنم دراز
نمیشود، تو آنقدر داری بزرگ و بزرگتر میشوی که لحد را باید تا آخر زمین بکنم.
تو اصلن نمیخواهی بمیری.
ولش
کن بابا حوصله داری، منتول را گوشهای گذاشتم و کلهی ظهر داغ، خودم را که رساندم
ساحل، دیدم تلی از چوب ارچن روی شنهای داغ دیریا جمع شده. حمید که رسید گفت: تا
برسم میناب اووه هزار سال طول کشید، برگشتن گفتن لنج بپ بپ بپ عقیل بار ارچن داشته
و میرفته زنگبار که توی کوش می افته و غرق میشه، برای همین دیر شد. رفتم مراسم
خاکسپاری و تسلیت به عقیل دادیزاده. گفتم: روحش شاد.
بادها
دیگر هیچوقت زیر نمیآیند خلیفه.
احمد علی کارگران | جزیره هرمز | مرداد 1394